انار سرخ



گفت پسرِ پسر خاله ی شوهرم فوت کرد. طفلی جوان بود و دانشجو. بعد از خوردن یک غذای فست فودی احساس می کند دلش به جنب و جوش و آشوب درآمده. دکتر می گوید کبدش آسیب دیده و به اصطلاح دچار نارسایی کبدی شده دارویی به او می دهند و بعد از دوروز مصرف حالش بهتر می شود. اما روز بعد، به دلیل ایست قلبی فوت می کند. خیلی ساده و راحت.

پسری که تا هفته قبل دغدغه اش درس و کتاب و دانشگاه بود. شاید به فکر تمرینی بود که باید تا سه شنبه تحویل می داد. یا شاید امتحانی که هفته آینده داشت. یا شاید به فکرِ دختری بود که دلش را برده. نقشه ذهنش را که باز کنی شاید همه چیز در آنجا یافت میشد الا فکرِ مُردن. خدایا چقدر سخت است برای مادرش. برای پدرش. چه اتفاقی دارد می افتد؟ 

الان زیر خروارها خاک چه حسی دارد؟ فرشته های پرسشگر از او چه می پرسند؟ چه جوابی دارد می دهد؟ اصلا هیچ تصوری از اتفاقات بعدِ مرگ ندارم.

خدایا خودت به همه ما رحم کن


مامان میگفت "ندا و شوهرش خونشون رو فروختن و مرکز تهران یک جای خوب خونه 100 متری خریدن"

پرسیدم "چند؟"

گفت: "1 میلیارد و دویست"

گفتم: "اینهمه پول از کجا؟؟"

گفت : "بابای ندا کمک کرده"

گفت و گوی درونیم با خودم یک دفعه شروع شد. "دخترخالم که تازه پارسال ازدواج کرده الان خونه دارن. ولی ما بعد چند سال."

اجازه ندادم بیشتر از این صحبت کند. میدانم قصدش فریب کاری و ضدحال زدن است. بهش گفتم "دخترِ خوب، خداروشکر کن که خونه گرفتنمبارکشون باشه. اصلا بهتر که وضع مالی ما معمولیه. اصلا اگه ما هم یکم پول دار بودیم ممکن بود بی جنبه بازی در بیاریم و همین ی ذره دین و ایمونمون رو هم از دست بدیم. خدا خودش میدونه به کی پول بده به کی پول نده."

بهش گفتم "چشم قبولت دارم"

رو کردم به خدا و گفتم "خداجون، ولی چیزی از کَرَمِت کم نمیشه اگه به ما ی ماشین بدی که برای مسافرت رفتن تو این سرمای زمستون و دیدن بابا مامانمون، با ی بچه بغل و دو سه تا ساک و چمدون اینقدر آوارگی نکشیم."

"بگو استغفرالله شکر کن."

"چشم"

باز برگشتم گفتم "ولی خدا، سَخته! بعدِ هر مسافرت به جای اینکه پرِانرژی باشیم من و آقایی از خستگی تا 2 روز افتادیم"


مسافرت بی ماشین و با بچه کوچک سَخته سسسسسسسخت


قصه گویی .؟


قصه گویی، بازگویی یک تجربه یا داستان واقعی از زندگی است که یک آغاز، یک میانه و یک پایان دارد. قصه گویی 

موضوعات متنوعی را در بر میگیرد. بگذارید چند مثال بزنم:



زمانی که تصمیم گرفتیم فست فود را از برنامه غذایی خانواده حذف کنیم.



یا زمانی که تمامی ایل و تبار همسرم اعم از پدرومادروخاله ها ودایی ها و بچه هایشان تصمیم گرفتند

 به یک باره به منزل 60 متری ما در شهری دیگر بیایند.




زمانی که در مقابل تمام دوستان دوران راهنماییم در یک روز برفی سُر خوردم و با کله به زمین آمدم.

 (حتما لازم نیست داستان مهم و بزرگی باشد).




مطالبی که در حیطه قصه گویی قرار نمی گیرند:


قصه گویی، شکوه و گلایه نیست. ده دقیقه صحبت کردن راجع به اینکه "سریال پدر" چقدر بی مزه شده، قصه گویی 

محسوب نمی شود. اما صحبت کردن راجع به نحوه جدایی شما از همسرتان(خدایی ناکرده)، و اینکه بعد از بازگشت

 به خانه برای عوض شدن حال و هوایتان به سراغ تلویزیون رفته و سریال "پدر" را تماشا کردید و به عشق و محبت 

دو زوج جوان غبطه خوردید و آرزو می کردید کاش همسرتان هم به این اندازه دوستتان داشت، قصه گویی محسوب

 می شود.




قصه گویی تریبون ی نیست. مخاطب شما انتظار دارد یک داستان از زبان شما و اتفاقاتی که برای شما 

رخ داده بشنود، اما بجای آن شما می آیید راجع به اعتصاب نانواها در مشهد صحبت می کنید. این قصه گویی 

نیست. اما اگر خود شما یکی از این اعتصاب کنندگان بودید و طی آن اتفاقات و رویدادهایی برایتان پیش آمده،

 می توانید راجع به آن صحبت کنید.





قصه گویی، استندآپ کمدی نیست. قرار نیست با هر خط از قصه ای که می گویید انتظار داشته باشید 

دیگران بخندند (مثل خنداننده شو در خندوانه) بگذارید خنده طی روند طبیعی قصه اتفاق بیفتد. خود را

 برای خنداندن دیگران به زحمت نیندازید چون در نهایت ممکن است داستان شما از خط واقعی 

خارج شده و مصنوعی به نظر برسد.



چرا همه باید قصه گویی را یاد بگیریم؟



حضرت آقا، رهبر معظم انقلاب فرمودند "از خصوصیات هنر این است که ایده و فکر را 

به‏طرف مقابل منتقل مى‏کند."



قصه گویی یک هنر است، و اگر به خوبی صورت بگیرد، می تواند عالی ترین مفاهیم و

 ایده ها را به دیگران منتقل کند.



در جایی دیگر ایشان فرمودند: "زبان داستان، زبانی اثرگذارتر و رساتر از بسیاری از

 روش های ارتباطی و تبلیغی است که جای خالی آن در حوزه های علمیه حس می شود."



از طرف دیگر، قصه گویی در حوزه کسب و کار، مصاحبه های شغلی، و حتی زندگی

 اجتماعی و فردی کاربردهای زیادی دارد.



قصه در حافظه ها ثبت می شود. بر خلاف روش های دیگر انتقال پیام، قصه می تواند برای

 مدت های طولانی در حافظه شنونده و خواننده باقی بماند، حتی اگر جزئیات داستان 

فراموش شود، پیام ها و نکات مهم داستان همیشه باقی خواهد ماند.



قصه، یک محرک طبیعی است. نمی دانم چقدر با TED آشنایی دارید. TED که مخفف 

سه کلمه‌ی Technology , Entertainment ,Design می‌باشد، سازمانی است که در جهت 

گسترش ایده‌های ارزشمند تشکیل شده است. اگر دقت کرده باشید، موفقترین ویدئوهای TED،

 آنهایی هستند که سخنرانی خود را با یک داستان شروع کرده اند.



قصه گویی باعث ایجاد ارتباط عمیق با مخاطب می شود. قصه گویی یک ابزار مهم برای

 انسان ها حتی از زمان های آغازین حیات بشر بوده است. غارنشینان برای برقراری ارتباط با 

هم، و آموزش به یکدیگر از قصه گویی استفاده می کردند.




نقش قصه گویی در استراتژی محتوا (در کسب و کار آنلاین)



بجای انتشار محتوای خسته کننده که من نام "محتوای ماشینی" یا "محتوای رباتی" روی آن میگذارم، 

بهتر است یک داستان برای بِرَند خود بسازیم. درواقع به کسب و کار خود ماهیت انسانی ببخشیم و 

مثلا اگر من (به عنوان صاحب کسب و کار)، یک آدم جوان، باحال، بانمک، خوش خنده و اهل تلاش هستم، 

بهتر است کسب وکار من هم همین ویژگی ها را داشته باشد. یعنی دیگران با برخورد با کسب و کار آنلاین 

من احساس کنند با یک انسان مثل خودشان طرفند و نه یک ربات. و این امر محقق نمی شود مگر به وسیله داستان.




پ.ن1: من اصلا قصه گوی خوبی نیستم، یعنی هیچ وقت سعی نکردم برای کسی، داستانی یا 

ماجرایی رو تعریف کنم و می ترسیدم که گند بزنم :)



 پ.ن2: تصمیم گرفته ام که مهارت قصه گویی رو در خودم تقویت کنم و در طی این مسیر، اطلاعاتی

 که کسب کردم، تجربه هایی که بدست آوردم و تحقیقاتی که انجام دادم و چیزهایی که خودم

 یاد گرفتم رو با شما به اشتراک بگذارم. 




 



در راستای تبدیل شدنم به یک خانم منظم و دقیق دارم در مورد یک برنامه مناسب فاطمه کوچولومون تحقیق می کنم. متاسفانه برنامه خواب فاطمه فوق العاده افتضاحه که صد درصد و در درجه اول مقصر اصلی شخص شخیص بنده هستم که یک برنامه مناسب برای ایشون نچیندم. فاطمه ساعت 12-1 شب میخوابه، تا ساعت 10- 10:30 صبح. عصر هم ساعت 17 میخوابه تا حدود 19- 19:30، وای خدایا چه اجحافی در حق دخترم کردم آخه این چه ساعت هاییه برای خوابیدن! این ها به کنار، برای من و باباش هم این برنامه خیلی دست و پاگیره. به قول همسایمون، آدم ی موقعی شب کار داره (این رو در حال چشمک زدن گفت) واقعا. 

خب بنده همینجا اظهار پشیمانی می کنم و بعد از تحقیقات فراوان و جمع بندی، به این نتیجه رسیدم که برنامه زیر می تونه برای بچه های یک تا دو ساله که هنوز در طول روز دو وعده می خوابن مناسب باشه:

البته، بهتره وقتی بچه خودش آماده بود، کم کم تعداد چرت هاشو به یک چرت در روز کاهش بدید، که برنامه زیر میتونه مناسب باشه:


من فعلا برنامه اول رو اجرا می کنم ان شاءالله و از همین فردا دست به کار میشم. البته این تغییر ساعت خواب نیاز به زمان داره و باید به تدریج انجام بشه، حدسم اینه که تا هفته آینده روند خوابش رو تا حدودی با برنامه تنظیم کنم. گزارشش رو هر روز اینجا میزنم، تا به خودم و به بقیه ثابت بشه که تغییر شدنیه، به شرط استمرار و ناامید نشدن. 

باشد که بتوانیم بدینوسیله، در مسیر بندگی و عبودیت قدم برداشته و فرزندانمان را از همین حالا برای سربازی امام عصر(عج) تربیت کنیم.

حضرت على(علیه السلام) در آخرین ساعتهاى عمر شریفش در بستر شهادت خطاب به فرزندان بزرگوارش امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) و دیگر فرزندان و بستگان و تمام کسانى که وصیتنامه آن حضرت به آنها مى رسد، سفارش به نظم و انضباط در کارها مى کنند و می فرمایند: اُوصیکُما وَ جَمیعَ وَلَدى وَ اَهْلى وَ مَنْ بَلَغَه کِتابى بِتَقْوَى اللّهِ وَ نَظْمِ أَمرِکُمْ».



سر جلسه امتحان درس اُپِن بوک ارزیابی سیستم ها که نشستم، با یک نگاه به برگه سوالات فهمیدم قرار نیست نمره زیادی از این امتحان نصیبم بشه :)

حقیقتا استاد از یک منبع فضایی خارج از منابعی که در دسترس ما بود سوال داده بود. به هرحال با استفاده از دانش قبلی خودم به سوالات جواب دادم و آمدم بیرون. دیدم چندتا دختر توی سالن نشستن روی صندلی و دارن جواب سوالات رو با هم چک می کنن. چند ثانیه بعد دو تا پسر هم به جمعشون ملحق شد و با هم شروع کردن به بررسی تک تک سوالات. 

ی لحظه پرتاب شدم به گذشته، یادم اومد چقدر منو دوستانم بعد امتحانات (دوران کارشناسی) با استرس جوابها رو چک می کردیم.

چقدر بیکار بودیم. حساب کردم اگه در طی دوران تحصیل بعد هر امتحان بجای بررسی سوالات و غصه خوردن راجع به چیزی که دیگه نمیشه تغییرش داد، مینشستم اون 10دقیقه یک ربع رو زبان فرانسوی میخوندم الان به فرانسوی مسلط بودم والا!



من از وقتی یادم می آید توی زمان بندی انجام کارهام مشکل داشتم. زیاد برنامه میریختم برای خودم ولی کمتر پیش اومده که تونسته باشم به کل برنامه اون روزم عمل کنم. انواع برنامه ریزی رو امتحان می کردم. مخصوصا از وقتی که ازدواج کردم و همزمان با اون هم درس می خوندم و هم توی خونه کار هم می کردم اوایل برنامه ام به این شکل بود:

همه چیز خیلی خوب بود اما فقط روی کاغذ! هیچ وقت نتونستم بیش تر از یکی دو روز به کل برنامه م عمل کنم. گاهی پیش میومد که کل وقتم از ساعت 1 ظهر تا 6 ظهر برای درس خوندن می رفت (مثلا ایامی که ارائه داشتم و امتحانات و .) گاهی اوقات همسرم دیر یا زود میومدخونه و برنامه مطالعاتیم به هم میریخت. گاهی اوقات خودم بخاطر خستگی حوصله عمل به برنامه رو نداشتم و. این شد که این برنامه بیخود از آب درامد.

تصمیم گرفتم بخاطر اینکه اتفاقات غیر منتظره باعث عدم عمل کردن من به برنامه م نشه، بیام بجای هفتگی، برنامه رو روزانه تعریف کنم. یعنی هرشب قبل خواب برنامه روز بعدم رو بنویسم، حداقلش این بود که از شب قبل تقریبا می دونستم فردا قراره چه اتفاقاتی پیش بیاد و کِی برای چه کاری برنامه بریزم. مثلا این برنامه رو آبان پارسال نوشته بودم:


این برنامه از برنامه قبلی بهتر بود و بیشتر میتونستم بهش عمل کنم اما هیچ وقت نشد هرکاری رو درست سر ساعتی که براش پیش بینی کرده بودم انجام بدم که البته از نظر خودم خیلی مشکلی نداشت. گرچه باعث میشد باز هم یکی، دو کار کم اولویت جا بمونه و نتونم به موقع بهش برسم! این برنامه رو حین بارداری بهش عمل می کردم. اما . اما امان از وقتی که فاطمه کوچولو به دنیا اومد. تمام برنامه ریزی هام پودر شد رفت هوا. اوایل تولد فاطمه تا 3-4 ماهگیش کار خاصی نمی کردمنه برنامه ای.نه کاری. فقط درگیر بچه بودم و یادگیری بچه داری تو شهر غریب! از دانشگاه هم مرخصی گرفته بودم. خلاصه، بعد 3-4 ماهگی فاطمه کم کم به این فکر افتادم که تنبلی بسه، باید برگردم به روال عادی زندگیم و کارها و مطالعاتم رو از سر بگیرم. و اولین قدم، اصلاح برنامه بود. میدونستم با وجود نوزادی که همه جوره توجه و رسیدگی لازم داره، از شیر دادن، پوشک عوض کردن، خواباندن و بازی کردن گرفته تا شستن هر روز لباسهاش و .، دیگه نمیتونم به برنامه قبلیم عمل کنم. چرا که دیگه زمان دست من نبود، دست فاطمه بود! قربونش بشم اون برام تصمیم میگرفت کی باید چه کار انجام بدم. 

تصمیم گرفتم همون برنامه قبلی رو، این بار بدون در نظر گرفتن ساعت عمل کنم یعنی ساعت رو حذف کنم. برنامه رو به سه بخش تقسیم کردم، صبح، ظهر، شب. مثلا

این برنامه تا حدودی جوابگوی نیازهام بود ولی باز هم نمیتونستم به همه کارهام برسم، برنامه بالا رو که میبینید به سختی تونستم همون چند تا تیک رو هم بزنم! بعضی روزا نه به درسم میرسیدم نه کار و مطالعه، فاطمه خیلی ازم وقت میگرفت و مدام در حال شیر خوردن و گریه کردن بود. فقط اوقاتی که خواب بود میتونستم به کارهام برسم که اون زمان ها هم صرف پخت و پز و جارو دستمال کشی میشد. عملا وقتی برای کارهای مفید دیگه نداشتم. این راهش نبود. نمی تونستم به خودم بقبولانم که با وجود بچه باید همه چیز رو کنار گذاشت! اگه اینطور بود که حضرت فاطمه (س) با 4 تا بچه در اون سن کم نمیتونستن به درجه بالایی از علم و معرفت برسن. درسته که ایشون دختر پیامبر(ص) بودند و یک سری دانش ها از ایشون به ارث بردن ولی نمیشه پذیرفت که خودشون هیچ اقدامی برای کسب علم و معرفت نکردند. برای همین باز نشستم به ریختن برنامه های مختلف و سعی و خطا و. هنوز برنامه دلخواهم رو پیدا نکرده بودم گذشت و گذشت و 1 سال گذشت.

چند روز پیش بود که به طور اتفاقی در یک ویدئوی یوتیوب با کانال خانمی به نام Jordan آشنا شدم. این خانم یک برنامه زمانبندی تقریبا بی عیب و نقص معرفی کرد که تقریبا برای همه جور آدمی مناسبه و میتونه نظم باورنکردنی ای به کارهای آدم بده. این خانم خودش 5 تا بچه داره و اون زمان که ویدئو رو می دیدم می گفت یکی هم توراهی داره(ماشالله!) و توی خونه هم کار می کنه هم بچه داری و همسر داری!! چه عالی! زندگیش تقریبا شبیه من بود البته با اندکی تفاوت در تعداد بچه.

Jordan خانم با این برنامه که معرفی میکنه، تونسته از پس این همه کارهای ریز و درشت، که از فرستادن بچه ها به مدرسه و رسیدگی به امور تحصیلیشون و بازی و سرگرم کردن دو تا بچه 11 ماهه و 2 ساله توی خونه گرفته  تا پخت و پز و کارهای اقتصادی بربیاد. و تنها روش موفقیتش رو هم عمل به اون برنامه دونسته. من فیلمشو تا آخر دیدم و بعد اینکه فیلم تموم شد گفتم "آهاااا اینه .این همون نسخه طلاییه". همون شب برنامه رو به زیبایی هرچه تمام تر درست کردم و از فرداش شروع کردم به اجرا کردن. عجب برنامه ایه. چقدر انعطاف پذیره و چقدر باعث میشه که همه کارهات رو به موقع و خیلی شیک و تمیز انجام بدی. هنوز یک هفته نشده از عمل به این برنامه اما دارم نتایج مثبتشو میبینم. خداروشکر.

اگر دوست دارید این برنامه رو براتون بذارم و توضیحش بدم توی کامنت ها بهم بگید :)

البته اگر هم نگفتید مشکلی نیست ان شالله بعد امتحانم، دو سه روز دیگه، ی پست کامل درموردش میذارم.

بدرود.


چند وقت پیش یک کلیپ از آقا پخش شد که به دیدار خانواده یک شهید رفته بودن. یک خانمی اونجا بود که طبق گفته خودش عروس اون شهید بود و تازه عروسی کرده بودن به آقا گفتن "میشه یک توصیه و نصیحت به بنده کنید؟" و آقا جواب دادن که "ایا شما فرزندی هم دارید؟"  عروس خانم برگشت گفت "نخیر فعلا قصد دارم درس بخونم" که آقا بلافاصله برگشتند گفتند "درس خواندن به هیچ وجه مانع بچه دار شدن نیست، من خانمی را میشناسم که چهارتا بچه دارند و همزمان درس هم میخوانند و الان درحال گرفتن مدرک دکتری هم هستند".

این حرف آقا برام خیلی سنگین بود. من از وقتی بچه دار شدم تموم زندگیم به هم ریخته. مدام خسته ام. از قبل عروسیم لاغر تر شدم. خونه م دائم به هم ریخته است. از هدف های بلندی که برای خودم در نظر گرفته بودم دور شدم. درس خوندن برام زجر آور شده و نمیتونم بین فعالیت های مختلفم تعادل برقرار کنم و همیشه یک کاری هست که از دستم در میره. حالا اون کار ممکنه رسیدگی به خودم باشه . به همسرم به بچم . به مهارت هایی که باید یاد بگیرم  و از همه مهمتر عبادت. و علم.

همین نیم ساعت پیش این قضیه اومد تو ذهنم که چرا نمیشه با وجود یک بچه شر و شیطون 1 ساله ادم به کارهای دیگش برسه و بعدش به دلم اومد بیام اینجا چیزایی که آزارم میده رو بنویسم. 

الان میخوام یک تصمیم بزرگ بگیرم ولی فکر میکنم وقتش نیست. ذهنم زیادی درگیر امتحانیه که باید بدم. شاید سه شنبه، بعداینکه امتحانم رو دادم، اومدم اینجا و راجع به تصمیمم نوشتم.


فردا امتحان سیستم های بیدرنگ دارم. و الان دارم فکر می کنم به اندازه ای که درس خوندم چیزی دستگیرم نشده و حتی یک مسئله هم نمیتونم حل کنم.

طول ترم شاید 3-4 بار بیشتر کلاس نرفتم و طبیعتا همون کلاس نرفتن ها برام دردسر ساز شده.

البته چاره دیگری هم نداشتم آخه با یک بچه 1 ساله و شوهری که صبح میره و شب میاد چطوری می تونستم کلاس ها رو شرکت کنم؟

الان مغزم داره منفجر میشه

کلی داده بی ربط تو ذهنمه هنوز نتونستم بهم پیوندشون بزنم.

کمتر از 15 ساعت دیگه وقت دارم

از خستگی دارم بیهوش میشم

این مطلب بهانه ای شد تا غر غرهای این دل پرچونه رو روی دایره بریزم. بعلهههه.

بنده از دانشگاه متنفرم!!

وقتی داشتم برای ارشد، یا حتی کارشناسی ثبت نام میکردم، ازش متنفر نبودم، حتی برعکس دانشگاه را سکوی پرتابی می دیدم به سمت آرزوها و اهداف بزرگ.

زهی خیال باطل

دانشگاه رفتن، دست و پاگیر ترین و بی محتوا ترین کاری بود که می تونستم انجام بدم و بزرگترین بدی ای بود که نادانسته در حق خودم کردم.

برگردیم به 15-16 سال پیش، من یک بچه فوق العاده درس خون بودم. تموم زندگیم در درس خلاصه میشد. منِِ خنگ تمام زندگی اجتماعیم رو فدای درس کردم. مهمونی نمیرفتم، با کسی رفت و امد نداشتم، با کسی حرف نمیزدم، گوشه گیر بودم، به مادرم کمک نمیکردم، مهارت های اجتماعی یاد نگرفتم، اسلام رو جدی نگرفتم. فقط و فقط بخاطر اینکه درس داشتم، و وقتی درس بود. جا برای هیچ کار نبود. کدوم کته کله از خدابی خبری تو مخم انداخت که وظیفه من فقط درس خوندنه؟

از ی جایی به بعد (دوران راهنمایی) فکر کردم تمام هویتم با درس خوندن گره خورده، یعنی اگه درس نخونم. آدم بدیم. کسی دوستم نخواهد داشت. آرهمشکلم همین بود، شخصیتم در گرو درس خوندنم بود و وقتایی که درس نمیخوندم تمام احساسای منفی دنیا، مثل بیخود بودن، اضافی بودن و. میومد توی کله ی پوکم.

این تصور فاجعه آمیز تا دوران دانشگاه با من همراه بود. از بس توی خونه بودم و سرم توی درس و کتاب بود شهر کوچک خودمونم بلد نبودم. جز چند تا کوچه اون ور تر و چند تا خیابون اصلی و خونه مامان بزرگم، جای دیگه ای رو بلد نبودم. 

الان که فهمیدم رسالت من در دانشگاه رفتن نبود. فهمیدم من برای کار دیگه ساخته شدم . هیچ کدوم از درسایی که خوندم، کتابهایی که شب امتحان بیست بار مرورشون کردم، باهاشون حرف زدم گریه کردم دل به دلشون بستم. به دادم نرسیدن محلم نذاشتن. موقعی اینا رو فهمیدم که نه راه پیش دارم نه راه پس! نمی تونم انصراف بدم چون باید پول بدم و پول ندارم!!!!!!!!

خدایا. یاری ام کن.

کمک کن این چند صباح مونده از دوران تهوع اور دانشجوییم رو به پایان برسونم و برای همیشه بر روی پرونده تحصیلیم در دانشگاه مهر خاتمه بزنم! 

الهی آمین


من و همسرم هردو طرفدار فرزندآوری هستیم به شدت. البته بیشتر همسرم. من بر روی عدد ۳ اصرار دارم و همسرم عدد ۴. 

وقتی صحبتمان با مامان باباها و اقوام و آشنایان به بحث شیرین فاطمه(دخترم) و شیطنت هایش میرسد، بعد از تعریف و تمجید، همه بلااستثناء تاکید می کنند که مبادا عقلتان ذایل گشته و باز بچه بیاورید.

من و همسرم در اینجور بحث ها کمتر شرکت می کنیم و موضوع بحث را عوض می کنیم. ولی در حالتی که راهِ فراری وجود نداشته باشد، از معایب تک فرزندی، و مزایای بزرگ شدن دوسه تا بچه با هم صحبت می کنیم. متاسفانه بحث که به اینجا می رسد حمله ها شروع و با جمله ی "بدبخت به خاطر خودت می گم" تمام می شود.

تا اینجا من و همسرم هم عقیده بودیم. اما دیروز یک تماس تلفنی بین من و عمه ام برقرار شد که تصویر زیر گویای آن است:


از این دست مکالمات زیاد داریم با اقوام. ولی این یکی باعث شد یکم به فکر فرو برم. نه از لحاظ اینکه محتوای مکالمه سطح بالایی داشت، نه. (بابت رک بودن عمه م عذر میخواهم)

بلکه شاید این مکالمه در زمان و مکانی درستی صورت گرفت که باعث شد کمی عمیق تر فکر کنم. درست وقتی که از شیطنت های تمام ناپذیر فاطمه عاصی شدم. درست وقتی که کلی کارِ ناتمام داشتم و فاطمه مهلت هیچ کاری نمیداد. 

یک سوال ، پدرمادرها و پدربزرگ مادربزرگهای ما اغلب تعداد بالایی بچه داشتند. اما همین پدرمادر ها الان توصیه میکنند که یکی دوتا بچه بیشتر نیاریم؟ چرا؟ 

یک سوالِ دیگر، چرا بچه های این دوره و زمانه نسبت به بچه های چند دهه قبل، شیطنت بیشتری دارند؟ فعال ترند؟ فضول ترند و تعامل کردن و همزیستی مسالمت آمیز با آنها دشوار تر است؟ (شاید هم من اشتباه میکنم)




هر اتفاقی در زندگی می تواند در دو دسته قرار بگیرد: یک حالِ خوب، یا یک داستانِ خوب.

ذهن همه افراد پر است از داستان های جذاب و قابل بازگویی. فقط باید بتواند آنها را از پستوی ذهنتان بیرون بکشید.

سوال: چطور میتوانم داستان های جذاب، فوق العاده و جالب ذهنم را بیرون بکشم؟ 

جواب: ببینید شما نسبت به تجربه های خودتان هیچ احساسی ندارید. این زندگی شما است. هر روز آن را زندگی می کنید و برای خودتان فوق العاده خسته کننده است. اما در واقع اینطور نیست. فردی می گفت "هیچ اتفاق منحصر به فردی در زندگیم نیفتاده. ده سال در سپاه کار می کردم و الان در تهران با شوهرم زندگی می کنم و سعی می کنم وارد بخش رسانه تلویزیون بشم". بهش گفتم. "ببخشید؟؟ اصلا چیشد که عضو سپاه شدی؟ اون موقع چند سال داشتی؟ اون موقع ها فکرشم می کردی که می خوای ی فرد رسانه ای بشی؟ با شوهرت توی سپاه آشنا شدی؟


فکر کن ببین مردم مدام چی از شما می پرسند. کدام جنبه از زندگی ات برای مردم بیشترین سوال را ایجاد کرده؟

مثلا، من یک دختر دارم. خبخیلیها دختر دارند. مادر، یا پدر بودن رویداد منحصر به فردی نیست. اما همیشه مردم از من می پرسند که چطور بین کار و رسیدگی به بچه ام توازن ایجاد کردم. حقیقت این است که آنطور که باید نتواسته م این توازن را ایجاد کنم. من هم اکثر اوقات دچار تنش و نگرانی می شوم. یک روز که مشغول ضبط یک برنامه برای کانال شخصی م بودم دخترم که آن موقع چهارماهش بود تبِ شدیدی کرد به طوری که داشت از حال می رفت. من هم که وسط ضبط بودم همه چیز رو ول کردم و به دخترم رسیدم. نمیدانید چقدر آن لحظات گریه کردم. بعد از اینکه دخترم را بردم دکتر و داروهایش را دادم تا آرام شد مجددا رفتم سراغ ضبط. همه این اتفاقات می تواند یک داستان منحصر به فرد در مورد کار و بچه داری به وجود بیاورد. بعدا وقتی این اتفاق را برای دیگران شرح دادم همه با اشتیاق گوش می دادند. 


یک تمرین برای اینکه بتوانید قصه های جالبی از درون خودتان بیرون بکشید. جای خالی را با عبارات مناسب پر کنید تا وقتی که دیگر هیچ عبارتی باقی نماند. 

من . هستم.

اولش شاید پاسخ های شما ابتدایی و کوتاه باشد. مثلا:

من چپ دست هستم.

من قد بلند هستم.

من لاغر هستم.


خسته کننده است مگه نه؟

اما همانطور که ادامه می دهید، جواب های بهتری به ذهنتان می رسد.

من معتاد بازی های کامپیوتری هستم.

من دیوونه رنگ آبی هستم.

من عاشق چادر هستم.

من شیفته کتاب هستم.

خب ببینید دارد جذاب تر می شود. مطمئنا داستان های زیبایی پشت هر یک از این عبارات نهفته است. برای اینکه بتوانید از هر کدام داستان بسازید، یک "چرا" بعد هر عبارت بگذارید. حالا شروع کنید به داستان نویسی یا قصه گویی!




داستان نحوه اثرگذاری یک اتفاق بر روی فردی است که سعی می کند چیزی به نام یک "هدف" را دنبال کند و این که این فرد طی این فرایند چطور تغییر می کند. در دنیای نویسندگی:

"چیزی که اتفاق می افتد" پی رنگ یا چارچوب داستان است.

"فرد" همان قهرمان داستان است.

"هدف" در واقع سوال داستان است.

"تغییر فرد" خط سیر اصلی داستان است.


برخلاف تصور عموم، داستان همان پی رنگ یا اتفاقاتی که در آن میفتد نیست. داستان یعنی اینکه ما، (بجای دنیای اطرافمان) چطور تغییر میکنیم. داستان وقتی جذاب و پرکشش می شود که به ما اجازه تجربه یک احساس را بدهد. احساس پیش برندگی و هدایت اتفاقات. پس داستان یک سفرِ درونی ست. 

داستان در واقع نمایش واضح تر، جذاب تر، دقیق تر و سرگرم کننده تر از واقعیت است. داستان کاری می کند که ناخودآگاه ما می کند: حذف کردن هر چیزی که موجب پرت کردن حواس ما از وضعیت فعلی است. 

در حقیقت، داستان این کار را بسی بهتر انجام می دهد. چرا که در دنیای واقعی حذف تمامی عوامل حواس پرتی و رویداد های مزاحم (مثل چکه کردن شیر آبی، شوهر بداخلاق و کارفرمای زورگو ) غیر ممکن است.

 داستان به خوبی از عهده خاموش کردن تمامی اینها بر می آید و در هر لحظه تنها بر روی یک کار تمرکز می کند. اینکه : نقش اصلی داستان چطور باید بر مشکلی که برایش ترسیم کرده اید فائق آید؟

و این مشکل باید خواننده را در همان جمله اول جذب کند. اصلا اولین جمله همیشه مهمترین جمله است و می تواند براحتی مخاطب را جذب یا دفع کند.



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها